آرشیو آذر 1397
28 آذر 1397
X

به پاس همدلی در جشن سرما

نشستم چلـه را با شور و غوغا

انارِ سـرخِ شیـــرین را شکستم

به عشـقِ دختری با نام یلـــــدا

21 آذر 1397
X

باغی از ممنوعه داری سیب کالی میدهی؟

اندکی درپای پَرچین حس وحالی میدهی؟

می نشیند پیک احساسم به روی شانه ات

قـاصـدک هـای مسافـر را مجـالی میدهی؟

سر به جانم کرده در دشتغزل دل تشنگی

جرعه ی جاری تر از شعر زلالی میدهی؟

شـرحِ اقبــالِ بـــدم را در تـهِ فنـجان ببین

دل به تفسیرات تلخِ قهــوه فـالی میدهی؟

آسمـان را با نگاهـت کرده ای رنگین کمـان

جَلـد اگر بـاشد کبوتر پـر و بـالی میـدهی؟

غیــر ممکن باعـث ایجــادِ ممکـن می شود

فـرصـتِ انـدیشه در امـرِ محـالی میدهی؟

سال ها از دوری ات بانو عسل افسرده ام

عاقبـت آرامـش ِ بعــد از مــلالی میدهی؟

18 آذر 1397
X

تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم

هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم

گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست

میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم

می کشم از فَـرط تنهایی خودم را در بغـل

هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم

می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار

در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم

میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض

از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم

ازهمانروزی‌ که سرسختانه مجنونت شدم

از تبِ دیوانـگی دور از اهــالی میشوم

بی تو ‌‌ امّا چون‌ درختی در کنار جویِ آب

زیر باران هـم‌ دچار خشک سـالی میشوم

کم بپیچان تاب زلفت راعسل بانو که‌من

دل پریشان از وجود عطـر عالی میشوم

11 آذر 1397
X

ای کــه باشد بیــن گل هـا امتیازت بیشتر

می زند آتش بـه جــانم چشم نازت بیشتر

وا نکن لب را که از هـر عابـری دل می برد

در خیـابـان غنچـه هـای نیمـه بازت بیشتر

بر کــویر سینه چاک و تشنه ی تفتیده دل

بـرف و باران ریــزد از راز و نیازت بیشتر

آخـر ای خورشید زیبـا رو نـدانم کی رسـد

دست کـــوتاهـم بـه گیسوی درازت بیشتر

آن قَــدَر سـرشارِ احساسی کــه هنگام دعا

بــرگ گل می ریزد از چــادر نمـازت بیشتر

حینِ نقاشیِ رویت بی گمان فهمیده است

نقش والای قلــم را چهـــــره سازت بیشتر

راز گـل هـا عاقبت کشفـم نشد بانـو عسل

هــرچه زیباتـر بگـردی رمـز و رازت بیشتر

5 آذر 1397
X

چشم نازش از قشنگی بی نیازش کرده بود

هم نشینِ غنچه هایِ نیمه بازش کرده بود

با نگاهِ بی بدیل از مرد‌ و زن دل می ربود

پنجه های باغبان از بس که نازش کرده بود

گوشه یِ باغ اقاقی پشت پرچین خیال

قطره هایِ ریز شبنم دلنوازش کرده بود

من همان آواره یِ شهرم که بختم را سیاه

در شب یلدا از آن زلفِ درازش کرده بود

های وهویِ نایِ نی از بی قراری روز و شب

سینه امرا خانه ی سوز و گدازش کرده بود

می شدم در‌ زیر باران شاهد رنگین کمان

آسمان را آبی از چادر نمازش کرده بود

شهره ی شهرِ غزل در دلبری همتا نداشت

اوج مستی های دوران یکه تازش کرده بود

گفته بودی در‌ غزل ‌ کم گفتم از بانو عسل

عاشقان را بی خبر از رمز و رازش کرده بود